خاطرات و دست نوشته های یک دخترک

دست نوشته های شخصی من

خاطرات و دست نوشته های یک دخترک

دست نوشته های شخصی من

« نامردی باران با دخترک »(2)

باران ..... ببین من چقدر درد دارم بنابراین دفعه ...... نبار خاطرات نبودنش برایم مرور می شود ......

نبودنش ؟ چه کسی ... من خاطرات چه آدم بی ارزشی را دارم مرور می کنم ؟ باران چه کسی در کنارم نیست ؟ که من احساس کردم با باریدن تو خاطراتش برایم تداعی می شود ...... باران جان انقدر دارم التماست می کنم باز هم پاتو کفش بی بی خاتون کردی میگویی میبارم تو که بی بی خاتون نیستی لج میکنی او فقط حق لج کردن را دارد اگر تو بباری بوی قلب پوسیده ام ..... دماغ قرمز و چشمان پر از اشکم نمایان می شود آنقوت کلبه قشنگ دروغ هایم خراب می شود ..... آن ها را از چوب رویاها ساخته ام خراب شود تمام دروغ های قشنگ رویای من هم خراب می شود آنوقت غم هایم غرق میشوند در آب و نفسشان بند می آید و بیچاره ها خفه می شوند در زیر آب ..... آن ها خود را بالا می کشند ، دست تکان می دهند ، تا من آن ها را نجات بدهم اما من ..... من که شنا یاد ندارم آخر آن ها میمیرند و من قلب پوسیده ام به درد می آید بویش که هیچ دردش را کجا  کنم ؟

بعد از آن سگ با وفایم میرود در کلبه خودش بیرون نمی آید من تنها می مانم موهایم خیس می شوند حالت فر می خورند طوری تاب می خورند انگار از دردهایی حتی زیاد پیچ می خورند طوری چرب و چلی می شوند همه از آنها متنفه می شوند .....

آنوقت هنوز هم میخای بباری من از تو باران نساخته ام از تو سیلابی که پر از خشم وخاطرات معصومه نفرت است ، پر از درد و مشقت است ساخته ام آخر نمی دانم چه .......

چون مردم مرا قضاوت کردند و من هم یاد گرفتم که تو را قضاوت کنم

راستی چند وقت پیش باریدی میدانی چشد من خیس شدم سرم را که بالا گرفتم فهمیدم مردم چتر مرا دردیده اند و کلاه که بزرگتر از سرم بود بر من نهاده بودند آن وقت هم بخاطر تو بود ، تو میباری مرا هزار درد هست ، تو میباری من یاد هزار درد میفتم ، تو میباری خاطرات انسان های کم ارزش برایم تداعی می شوند ، تو میباری من یاد انسان های که نامشان انسان بود میفتم ....... وقتی میباری میفهم من هیچ نیستم ، وقتی میباری من از اول شروع میکنم به خانه ساختن چون تو هر دفعه آن را خراب میکنی .....

ای کاش کودک میبودم میباردی یادت هست وقتی بچه بودم مننتت را می کشیدم باران ببار اما تو کم میباردی میرفتی حالا میدانم چرا .... چون نمیخاستی بیفتم و خیس شوم و گِل های آب خورده به من بچپسبند ، مگر بزرگ شدم چه از من دیدی که مرا آزردی نکند فکر و خیال کردی که من با تو زندگی میکنم ، نه من تو را نمیخاهم برو جای دیگری ......  من خسته ام لباس هایم چروک و بی اتو و موهایم شُونه ندیده و لبهایم خشک مانند بیابان ترک برداشته حال میفهمی می گوییم چرا نبار ؟؟؟؟؟؟

  • معصومه کلکلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی