خاطرات و دست نوشته های یک دخترک

دست نوشته های شخصی من

خاطرات و دست نوشته های یک دخترک

دست نوشته های شخصی من

« نامردی باران با دخترک »(3)

باران ..... ببین من چقدر درد دارم بنابراین دفعه ...... نبار خاطرات نبودنش برایم مرور می شود ......

نبودنش ؟ چه کسی ... من خاطرات چه آدم بی ارزشی را دارم مرور می کنم ؟ باران چه کسی در کنارم نیست ؟ که من احساس کردم با باریدن تو خاطراتش برایم تداعی می شود ...... باران جان انقدر دارم التماست می کنم باز هم پاتو کفش بی بی خاتون کردی میگویی میبارم تو که بی بی خاتون نیستی لج میکنی او فقط حق لج کردن را دارد اگر تو بباری بوی قلب پوسیده ام ..... دماغ قرمز و چشمان پر از اشکم نمایان می شود آنقوت کلبه قشنگ دروغ هایم خراب می شود ..... آن ها را از چوب رویاها ساخته ام خراب شود تمام دروغ های قشنگ رویای من هم خراب می شود آنوقت غم هایم غرق میشوند در آب و نفسشان بند می آید و بیچاره ها خفه می شوند در زیر آب ..... آن ها خود را بالا می کشند ، دست تکان می دهند ، تا من آن ها را نجات بدهم اما من ..... من که شنا یاد ندارم آخر آن ها میمیرند و من قلب پوسیده ام به درد می آید بویش که هیچ دردش را کجا  کنم ؟

بعد از آن سگ با وفایم میرود در کلبه خودش بیرون نمی آید من تنها می مانم موهایم خیس می شوند حالت فر می خورند طوری تاب می خورند انگار از دردهایی حتی زیاد پیچ می خورند طوری چرب و چلی می شوند همه از آنها متنفه می شوند .....

آنوقت هنوز هم میخای بباری من از تو باران نساخته ام از تو سیلابی که پر از خشم و نفرت است ، پر از درد و مشقت است ساخته ام آخر نمی دانم چه .......

چون مردم مرا قضاوت کردند و من هم یاد گرفتم که تو را قضاوت کنم

راستی چند وقت پیش باریدی میدانی چشد من خیس شدم سرم را که بالا گرفتم فهمیدم مردم چتر مرا دردیده اند و کلاه که بزرگتر از سرم بود بر من نهاده بودند آن وقت هم بخاطر تو بود ، تو میباری مرا هزار درد هست ، تو میباری من یاد هزار درد میفتم ، تو میباری خاطرات انسان های کم ارزش برایم تداعی می شوند ، تو میباری من یاد انسان های که نامشان انسان بود میفتم ....... وقتی میباری میفهم من هیچ نیستم ، وقتی میباری من از اول شروع میکنم به خانه ساختن چون تو هر دفعه آن را خراب میکنی .....

ای کاش کودک میبودم میباردی یادت هست وقتی بچه بودم مننتت را می کشیدم باران ببار اما تو کم میباردی میرفتی حالا میدانم چرا .... چون نمیخاستی بیفتم و خیس شوم و گِل های آب خورده به من بچپسبند ، مگر بزرگ شدم چه از من دیدی که مرا آزردی نکند فکر و خیال کردی که من با تو زندگی میکنم ، نه من تو را نمیخاهم برو جای دیگری ......  من خسته ام لباس هایم چروک و بی اتو و موهایم شُونه ندیده و لبهایم خشک مانند بیابان ترک برداشته حال میفهمی می گوییم چرا نبار ؟؟؟؟؟؟

وقتی میباری لباس هایم زشت تر و موهایم فرفری تر و لبهایم میسوزد چون تو نمک همراه داری میرزی بر زخماهیم آنوقت نامرد میسوزد لبهایم ......

خدا خوشش نمیاد که تو مرا این چنین آزار بدهی ، اگر باز بخواهی فکر باریدن بکنی به مالک تو می گوییم تا فلکه آب تو را ببندد تا تو خودنمایی نکنی هر جا و دیگر توان نداشته باشی ....... من از تو متنفر نبودم اما دوستان تو مرا متنفر از تو ساختن اگر نزدیک من بیایی به دوستانت خواهم گفت : « تو خیانت کرده ای برو جای دیگری ببار تا صدایت را هم نشوم و گر ن شاهرگت را میزنم .......

میدانی من کجا کار اشتباه کردم که تو اینجوری دم در آوردی زمانی بود توی کوچک را بزرگ شمردم هم خود را به شک انداختم هم تو را

همان اول بایید چیزهای کوچک را ، کوچک می شماردم وقتی تو را بزرگ کردم هم تو را هم خودم را به اشتباه انداختم ......

باران وقتی حرف های او را شنید کمی سکوت کرد گفت : « باشه نمی بارم ولی مگر من چه کرده ام با تو که این چنین متنفری ؟ دخترک با نگاه تعجب آمیز گفت : « باز میپرسی چرا من برای تو این همه صغری ، کبری کردم باز از من میپرسی ........

باش نمی بارم اگه نم نم ببارم میدانی گونه هایت قرمز می شود و خوشگل میشوی ..... باران ساکت شو تو حتی وقتی میخاهی بیای بویت اشک مرا در میاورد چه برسد که بباری آنوقت : خانه خراب می شوم

باش نمیبارم تو آسوده باش بمن اعتماد کن تو تنهای و دوست دیگری ندارد و من خواهم شد مرهم دردهایت ....

باش پس نمی بارم دخترک اعتماد کرد به حرفای باران .... باز هم دخترک ساده زود باور اعتماد کرد تا کمی آسوده شد

باران شروع کرد به باریدن وقتی غُر غُر دخترک قط شد

دخترک بیچاره خانه کوچک چوبی رویایش خراب شد ، بوی گند قلبش بلند شد آخر بیچاره بوی سوختنی میداد چه دردی تحمل کرده

و غم هایش که غرق شدند شروع کرد به گریه کردن چون نتوانست آن ها را نجات بدهد و موهایش فرفری و چشمانش قرمز

باز او تنها شد ...... باران نامرد تو چرا دیگه من به تو که اعتماد کرده بودم شرمنده ما به کارمان عادت کره ایم از سر عادت دست خودمان نیست تو باید یاد بگیری اعتماد نکنی و عادت نکنی

بیچاره دخترک ...... خانه خرابش کرد باران .......

تو چقد نامردی باران باید همه جا نوشت : نامردی باران با دخترک

                                                         حرفهای دلم را هیچوقت کسی نفهمید ..... ! ! فقط روزی مورچه ها خواهند فهمید که در زیر خاک گلویم را به تاراج میبرند

 

« نامردی باران با دخترک »(2)

باران ..... ببین من چقدر درد دارم بنابراین دفعه ...... نبار خاطرات نبودنش برایم مرور می شود ......

نبودنش ؟ چه کسی ... من خاطرات چه آدم بی ارزشی را دارم مرور می کنم ؟ باران چه کسی در کنارم نیست ؟ که من احساس کردم با باریدن تو خاطراتش برایم تداعی می شود ...... باران جان انقدر دارم التماست می کنم باز هم پاتو کفش بی بی خاتون کردی میگویی میبارم تو که بی بی خاتون نیستی لج میکنی او فقط حق لج کردن را دارد اگر تو بباری بوی قلب پوسیده ام ..... دماغ قرمز و چشمان پر از اشکم نمایان می شود آنقوت کلبه قشنگ دروغ هایم خراب می شود ..... آن ها را از چوب رویاها ساخته ام خراب شود تمام دروغ های قشنگ رویای من هم خراب می شود آنوقت غم هایم غرق میشوند در آب و نفسشان بند می آید و بیچاره ها خفه می شوند در زیر آب ..... آن ها خود را بالا می کشند ، دست تکان می دهند ، تا من آن ها را نجات بدهم اما من ..... من که شنا یاد ندارم آخر آن ها میمیرند و من قلب پوسیده ام به درد می آید بویش که هیچ دردش را کجا  کنم ؟

بعد از آن سگ با وفایم میرود در کلبه خودش بیرون نمی آید من تنها می مانم موهایم خیس می شوند حالت فر می خورند طوری تاب می خورند انگار از دردهایی حتی زیاد پیچ می خورند طوری چرب و چلی می شوند همه از آنها متنفه می شوند .....

آنوقت هنوز هم میخای بباری من از تو باران نساخته ام از تو سیلابی که پر از خشم وخاطرات معصومه نفرت است ، پر از درد و مشقت است ساخته ام آخر نمی دانم چه .......

چون مردم مرا قضاوت کردند و من هم یاد گرفتم که تو را قضاوت کنم

راستی چند وقت پیش باریدی میدانی چشد من خیس شدم سرم را که بالا گرفتم فهمیدم مردم چتر مرا دردیده اند و کلاه که بزرگتر از سرم بود بر من نهاده بودند آن وقت هم بخاطر تو بود ، تو میباری مرا هزار درد هست ، تو میباری من یاد هزار درد میفتم ، تو میباری خاطرات انسان های کم ارزش برایم تداعی می شوند ، تو میباری من یاد انسان های که نامشان انسان بود میفتم ....... وقتی میباری میفهم من هیچ نیستم ، وقتی میباری من از اول شروع میکنم به خانه ساختن چون تو هر دفعه آن را خراب میکنی .....

ای کاش کودک میبودم میباردی یادت هست وقتی بچه بودم مننتت را می کشیدم باران ببار اما تو کم میباردی میرفتی حالا میدانم چرا .... چون نمیخاستی بیفتم و خیس شوم و گِل های آب خورده به من بچپسبند ، مگر بزرگ شدم چه از من دیدی که مرا آزردی نکند فکر و خیال کردی که من با تو زندگی میکنم ، نه من تو را نمیخاهم برو جای دیگری ......  من خسته ام لباس هایم چروک و بی اتو و موهایم شُونه ندیده و لبهایم خشک مانند بیابان ترک برداشته حال میفهمی می گوییم چرا نبار ؟؟؟؟؟؟

« نامردی باران با دخترک »

خدایا باران می بارد او خودش بمن خبر داد که قرار است فردا بیایید ..... اوه ..... اوه .... فردا ؟ باران می بارد ؟ ؟ باران میخواهی کجا بباری بر روی قلب پوسیده ام که بوی گندش بلند شود تو مگرکودکی این چیزها را نمی دانی میخواهی بباری .....

میباری روی خانه ی من مگه تو یادت رفته است خانه ام را با چوب ساخته ام که مانند دروغ های الکی زود خراب می شود ........ تو می دانی من فردا قرار است با غم هایم که رفیقان من هستن میخاهم تنها قدم بزنم ..... بباری که چه شود ؟ آن ها هم با من گریه کند ! ؟

باران انصاف داشته باش تو نبار به اندازه کافی دوستت مرا سرزنش کرده است نامش چه بود ؟

تو یادت می آید ؟

آری نام او « سرنوشت بود » او عادت گندی داشت همیشه بد می نوشت به او گفتم من اسباب بازی تو نیستم هر جور دوست داری با من بازی می کنی من آدمم ، زود می شکنم ، مگر نمی دانی اما او به من پوزخندی زد و از کنارم رد شد و گفت : « هه خیلی وقت بی تفاوتم نسبت به تو ...... برو از سر راهم و گرن بیشتر تو را به بازی در می آورم ...... میبینی باران چقدر ترسناک مرا تهدید کرد

میترسم می گویند : « دوستان گرگان زمانه شدند تو را جان بی بی خاتون با سرنوشت نگرد دوست خوبی او را نمی بینم مثل من تنها باش .........

چه فکر کردی من از اول تنها بودم مرا تنها کردن ....... تنهای تنهای تنها تر از یک قبر و تنهاتر از یک مرده .......

میدانی من در میان سنگ ها زندگی می کنم همه سنگ اند اینجا هر چه باهاشون صحبت می کنم انگار ن انگار مث یک پیرمرد خسته به طرف آسمان نگاه می کنم ، مث پیرزنی که کسی پیشش نمیاد

خاطرات معصومه